سرنوشت فرزند مسعود رجوی چه شد؟

«علی بیزه»، از رزمندگان حاضر در هشت سال جنگ تحمیلی که از پائیز سال ۱۳۶۰ در جریان ترور‌های روزانه سازمان مجاهدین خلق در تهران و کشتار مردم پایتخت، نقش موثری در شکل‌دهی و سامان‌دهی مرکز عملیات کمیته مرکزی برای مقابله با خانه‌های تیمی این سازمان داشت.

به گزارش جهان مانا، به مناسبت سالروز کشف خانه تیمی زعفرانیه در ۱۹ بهمن ماه ۱۳۶۰ و در پی آن کشته شدن موسی خیابانی، جماران با علی بیزه گفتگو کرده است که بخشی از این گفتگوی مفصل را که مربوط به یافته شدن یک کودک در خانه زعفرانیه است، می خوانید. این کودک،  فرزند مسعود رجوی بود.

  • ما اولین تیمی بودیم که وارد خانه زعفرانیه شدیم. کنار دیوار ایستادیم. شهید دهنوی هم از بالای ساختمان به پایین آمد؛ بعد هم تیراندازی از دو طرف شروع شد. تیم عملیاتی که در پشت بام خانه روبرو بود، آماده شد تا خانه را با آرپی جی بزند، دیدم که شهید دهنوی به او اشاره می‌کند که نزن.
  • رفاقت ما با شهید دهنوی از طفولیت بود؛ چون رابطه فامیلی با هم داشتیم ولذا از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. من به او گفتم ابوالقاسم! برای چه نزند؟ گفت اینجا یک بچه است، من می‌روم این بچه را بیاورم، گناه دارد. این تا شروع کرد که از کنار پله‌ها بالا برود، یک منافقی که برون آمده بود تا ببیند چه خبر است، ابوالقاسم دهنوی را دید و در هنگامی که بالا می‌رفت، او را با تیر زد و این تیر دقیقا از یک سانتی ضد گلوله، از سرشانه ابوالقاسم وارد شده و به قلبش رسید؛ همانجا افتاد و به شهادت رسید. وقتی گفت من باید بروم این بچه را بیاورم، سریع راه افتاد و دیگر اصلا فرصت نشد که بگویم تو در این شرایط نمی‌توانی بروی این بچه بیاوری؛ چون این‌ها هوشیار شده‌اند. به‌هرحال، ایشان به شهادت رسید و درگیری نیز در آنجا ادامه پیدا کرد.
  • من، چون می‌خواستم قصه چگونگی لو رفتن خانه موسی خیابانی را بگویم، می‌خواهم تأکید کنم که ما با یک کار پیچیده‌ای چندلایه اطلاعاتی به این موفقیت نرسیدیم، بلکه با رفتار انسانی و تأکید بر رفتار خالصانه موفق شدیم. در بعد عملیاتی آن نیز این خیلی حرف است که یک انسانی زیر گلوله، به فکر یک کودک باشد و برای نجات آن کودک جان خودش را فدا کند. به نظرم این فداکاری‌ها و از خودگذشتگی باید تبیین بشود. بعدا پدر این شهید هم یک کاری کرد که به نظر من به اندازه کار این شهید ارزشمند بود؛ پدر این شهید بعدا به آقای هاشمی رفسنجانی یک نامه‌ای نوشت و گفت درست است که پسر من به خاطر بچه مسعود رجوی شهید شده است، اما من حاضرم آن بچه را بزرگ کنم تا در بزرگی به راه پدرش نرود. آقای هاشمی رفسنجانی این نامه را در نماز جمعه خواند و تقریبا با یک حالت بغض آلود هم خواند. مرحوم شهریار نیز یک شعری بلندی در این زمینه گفت.
  • درباره سرنوشت آن بچه، یعنی مصطفی رجوی باید گفت که خون شهید ابوالقاسم و آن نامه‌ای فداکارانه پدر این شهید، بالاخره اثر داشت؛ این بچه در ایران بزرگ شد، بعد از ایران رفت و به منافقین پیوست، ولی بعد از مدتی از منافقین جدا شد و دوباره به ایران برگشت.
  • مصطفی رجوی به فرانسه رفت و به منافقین پیوست. بعد از راه و رسم پدرش و آن سازمان مخوفی که پدرش درست کرده بود، برید. به نظر من این برگشتن هم نتیجه همان خون و آن نامه پدر شهید بوده است.
  • مصطفی رجوی الآن هم دارد به زندگی‌اش ادامه می‌دهد و زندگی معمولی دارد.

 

دیدگاه