همسر عباس امیر انتظام: در قتلهای زنجیرهای ما هم جزو لیست بودیم/ قبل از عقد به من گفت ایران خانوم بر شما مقدمه!
همسر عباس امیرانتظام گفت: قتلهای زنجیرهای که شروع شد ما جزو لیست بودیم. آقای بشیرتاش که الان در بلژیک هستند و خانمشان هم دریا صفایی. آن موقع خیلی ما خانه شادروان دکتر ورجاوند برای بحثهای پژوهشی و جامعهشناسی جمع میشدیم. آقای بشیرتاش گفت شما و مهندس جزو لیست هستید و این اتفاق برای ما افتاد، ولی عملی نشد.
عباس امیرانتظام که بین سالهای ۵۷ تا ۵۸ نخستوزیر و سخنگوی دولت مهدی بازرگان بود؛ قدیمیترین زندانی سیاسی ایرانی و شاید یکی از مظلومترین افرادی است که سالها با پروندهای مبهم در زندان و بیرون از زندان بلاتکلیف ماند. او ۲۱ تیرماه ۹۷ از دنیا رفت؛ فردی که سال ۵۸ در جریان دریافت نامهای عجیب به ایران فراخوانده شد و ۲۸ آذر در تهران دستگیر شد. همان زمان روزنامهها تیتر زدند؛ جاسوس دستگیر شد.
ابتدا حکم اعدام و سپس حکم ابد به او دادند، اما بعدها او را از زندان «اخراج» کردند و دوباره همزمان با شکایت خانواده لاجوردی در واکنش به مصاحبهاش، به زندان فراخوانده شد. همسر امیر انتظام که از اواسط دهه ۷۰ با او ازدواج کرد، معتقد است که اتهامات همسرش هرگز اثبات نشده و دکتر علیاکبر بهمنش وکیل امیرانتظام، تمام وقایع دادگاهها و اتهامات و مکاتبات آن زمان را در کتابی دو جلدی با دست خط خود به دست او سپرده است تا شاید روزی بتواند آن را به چاپ برساند.
سال ۹۹ نیز محمدحسین متقی که خود را بازجوی پرونده امیرانتظام معرفی کرده بود از او به عنوان قربانی معرکه امریکاستیزی یاد کرد و گفت: «به نظر من اتهام جاسوسی علیه امیرانتظام قابل اثبات نبود، اما اینکه قاضی محترم پرونده او (مرحوم آیتالله گیلانی) چگونه به این موضوع رای داد، نمیدانم و اطلاعی از محتوای دادگاه ندارم.» قبل یا پس از او هم بسیاری اثبات جاسوس بودن امیر انتظام را مورد تردید قرار دادند و حتی برخی افراد موثر در آن پرونده، از او حلالیت طلبیدند.
الهه میزانی (الهه امیر انتظام) همسر عباس امیرانتظام در گفتوگویی با اعتماد به برخی روایتهای تاریخی و دیدارهای مرتبط با او پرداخته است که در ادامه میخوانید:
قبل از اینکه درباره آشنا شدن با آقای امیرانتظام صحبت کنید، بگویید دقیقا چه زمانی و چطور اسم او را شنیدید؟
اسم امیرانتظام را… وقتی طفلک را گرفتند. وقتی وارد ایران شد؛ من نمیدانم چرا برای این مرد غصه خوردم. من هم سیاسی…، من انقلاب را دنبال میکردم و در آن سن سیاسی بودم. همسرم و پدر بچههای من هم همینطور پا به پای من بود. چون من (از راه) نرسیده ازدواج کردم. ما با هم در خیابانها و در کوچهها بودیم در نتیجه ایشان هم تفکر اینچنینی داشت. به ویژه از زمانی که اصلاحات ارضی شده بود و زمینهای آنها به اجبار گرفته شده بود که به ضرر تمام شده بود.
خیلی چیزها بود که من دنبال میکردم. یادم است یک روز وارد اتاقم شدم روزنامه صبح را که باز کردم که نمیدانم آیندگان بود یا روزنامه دیگری با یک عکس بزرگ از یک عضو خوشتیپ کابینه و این تیتر بزرگ که جاسوس دستگیر شد (روبرو شدم) و من آن لحظه عجیب، ایمان به بیگناهی این آدم داشتم بیشتر از ۲۰ سال قبل از اینکه من ایشان را ببینم. احساس داشتم که ایشان قربانی شد و بیگناه بود و بدون اینکه داستان پشت پرده را داشته باشم… این اولین آشنایی من با نام امیر انتظام بود.
و بعد آشنایی شما در منزلِ…
سه سال که من در قرنطینه خود خواسته بودم که بروم سر کار و برگردم، ماموریت بروم و با بچهها باشم برای اینکه حرف و حدیث… آها، چون جدا شدن ما یک روزه نبود، از بس که من محافظهکار و از آن تیپهایی بودم که باورم بود که آدم با لباس سفید میرود و با دندان و موی سفید بیرون میآید.
اصلا طلاق و جدایی برای خانواده ما تابو بود متاسفانه؛ چون آدم باید فکر کند که کجا منطقی عمل میکند. چون (همسر اولم) این تفکر من را میدانست، فکر نمیکرد که هیچوقت جدا شوم؛ در نتیجه پروسه جدایی سه سال طول کشید.. حکم انتخاب میکردند و…. ولی سه سال طول کشید تا ما رسمی جدا شدیم و سه سال جدا زندگی کردیم ایشان در یک آپارتمان و من در یک آپارتمان.
دخترخاله من هلند زندگی میکرد و شوهرش هم هلندی بود. از بچگی ما در انگلیس با هم، هم دوران بودیم. برای کریسمس به ایران آمده بود و دو هفته هم بیشتر ایران نمیماند؛ اینکه من در آن دو هفته، سعی میکردم-، چون خواهر نداشت از بچگی با همدیگر (بودیم) دو هفته که ایران است- به او برسم، تقریبا دو شب به رفتنش مانده بود، خاله زنگ زد که تو هم با او بیا. گفتم: من دیگر خستهام، چون فردا هم باید بروم سر کار.
گفت، نه بیا چون- همسایه دیوار به دیوار خاله من- طبقه ۴ دو تا آپارتمان بود به هم چسبیده که خیلی دوستان صمیمی بودند و همیشه در آن خانه بحثهای سیاسی بود- امشب از آن بحثهایی است که تو دوست داری. خلاصه بچهها را فرستادم پیش پدرشان با دختر خالهام به خانهشان رفتیم. قرار بود خانه همسایه دیوار به دیوار دور هم جمع شویم.
خانه آقای میرهاشمی
از کجا میدانید… شما این موارد را هم میدانید. خدا رحمت کند، ایشان هم فوت کرد. میشناسید او را. آقای میرهاشمی دوست صمیمی امیر انتظام از کودکستان بود. فکرش را بکنید و امیرانتظام را اخراج کرده بودند، یعنی آمده بود مرخصی. چون میدانید که ۱۸ سال پایش را بیرون نگذاشت.
بله
و بعد دو سال او را به خانه امن وزارت اطلاعات بردند. در آنجا اجازه دادند که اول هفتهای یک بار با ماشین و با راننده بیاید داخل شهر بچرخد. بعد کمکم اجازه دادند که یک پنجشنبه و جمعه، خانه فامیلها و دوستان باشد و جمعه عقبش بیایند. معمولا هم با آقای میرهاشمی بود یا میرفت خانه پری عطایی، پری بازرگان که همسر رحیم عطایی بود و ایشان هم از الگوهای امیرانتظام بود. رحیم عطایی مهندس بازرگان، سن آنها جوری بود که امیر انتظام در نهضت مقاومت ملی به آنها رو به بالا نگاه میکرد.
خانم بازرگان هم که با آقای عطایی که پسر عمهاش بود، ازدواج کرده بود. در واقع برادرزاده مهندس بازرگان بود و خیلی وقتها با امیرانتظام به خانه خانم عطایی میرفتند. یک پنجشنبه میرفتند و جمعه عصر باید میآمدند عقبش. زنگ میزند که چرا نمیآیید. میگویند دو ساعت دیگر میآییم، دو ساعت دیگر میشود، زنگ میزند، میگویند راننده نداریم. بعد میگویند، پنچر کردیم.
دفعه چهارم میگویند عقب شما نمیآییم؛ تا اطلاع ثانوی بیرون هستی. این هم عصبانی (میشود) که شما به چه حقی من را اخراج کردید. خلاصه بلاتکلیف بیرون بود و در این دوران یک شب خانه میر هاشمی و یک شب خانه خودش بود. چون اینجا (خانه الهیه) هم مخروبهای شده بود، بیش از بیست سال به آن دست نزده بودند.
چه سالی خانه را خریداری کرده بودند؟
۵۵ - ۵۴ که فونداسیون آن را گذاشتند، ایشان پیشخرید کرد و سال ۵۶ تحویل داشتند؛ یکسال هم با خانواده و همسر سابق و بچهها اینجا بودند که بعد رفتند سوئد و بعد هم که دستگیر شد. برای اینکه اینجا امن بماند، پری خانم اینجا را در واقع به هیچی در ماه و مبلغی جزیی به یکی از دوستانش اجاره داده بود. ولی خیلی خرابی به بار آمده که حالا بماند. بعد دیگر در این بلاتکلیفیها وقتی دیگر ماندگار شد، نمیتوانست هر شب خانه یکی باشد.
این خانم هم از اینجا بلند نمیشد که وزارت اطلاعات در نقش آدم خوب آمد به این خانم هشدار داد که باید از اینجا بلند شوید. حالا امیرانتظام نه شناسنامه داشت و هیچی نداشت. وزارت اطلاعات برایش شناسنامه گرفت و این خانم را بلند کرد و اینجا را قابل سکونت کرد با هیچی البته. ولی شبها، چون خودم انفرادی کشیدم چند ماه واقعا.
چند روزی که آدم میآید بیرون فکر میکند که همه به حرفهایش گوش میکنند و همه نگاهش میکنند، یک حالی دارد. امیرانتظام ۱۹ سال بیرون را ندیده بود، یعنی همش فکر میکرد الان یکی میآید از در تو و او را میکشد؛ بنابراین همیشه میر هاشمی اینجا میخوابید یا ایشان میرفت آنجا.
از آن شبهایی بود که او رفته بود، خانه میر هاشمی پیادهروی و میرهاشمی هم دعوت کرده بود بیا یک چایی بخور. یک دفعه من از در وارد شدم، او هم ایستاده بود با یک پیراهن چهارخانه قرمز و یک شلوار مخمل کبریتی خاکستری. بعد خالهام معرفی کرد و گفت؛ ببینم تو اینقدر سیاسی هستی این آقا را میشناسی؟ گفتم چهرهشان خیلی آشناست. قیافه سال ۵۷ و ۵۸ در ایشان بود. ولی وقتی معرفی کردند اینقدر معصومانه گفتم: الهی من بمیرم برای شما. من چقدر فکر میکردم شما بیگناه هستید. خودش تعجب کرد که من یک دفعه وارد مهمانی شدم و این حرف را زدم. بعد دیگر نشستیم و بحث شروع شد.
خالهام شروع کرد از من گفتن که این رشتهاش این است که سرش درد میکند برای سیاست. بحث سیاست شروع شد. من هم یک آرپیچی گرفتم دستم به دولت بازرگان و مهندس بازرگان که همه شما باعث بدبختی ما شدید اگر شما جلو نمیافتادید مردم دنبال شما نمیافتادند. این بیچاره همینجور مانده بود.
گفتم کار شما مخالف کودتای ۳۲ بود. اون موقع یک عده لمپن آمدند و بعد یک عده آدم تحصیلکرده و ۵۷ شما افتادید در خیابان، همه ما دنبال شماها راه افتادیم و بعد یک عده اینطوری اومدند سر کار. گفت: خانم تو را خدا یواشتر برو، بازرگان اینطور بود و او هم عاشق مصدق و بازرگان بود و اینها هم پاشنهآشیل بودند؛ و شروع کرد از بازرگان (گفتن) من هم که دیگر نمیخواستم دفعه اول یقهاش را بگیرم. شام خوردیم و بعد از شام آمد کنار من نشست و گفت؛ شما با این سنت چقدر با مسائل سیاسی آشنا هستید. گفتم همانطور که خالهام گفت رشته و علایق من سیاسی است و دنبال میکنم و عاشق ایرانم و برای همین هم نرفتم.
شروع کرد از ما تعریف کرد و بعد من چند کتاب در دست تهیه دارم از یادداشتهای زندانم و خیلی دلم میخواهد کسی در این زمینه کمکم بکند، چون رضا میر هاشمی که اهل سیاست نیست. من هم الکی گفتم باشه اگر شد. ایشان رفت و دیگر دیر وقت هم بود و من خانه خالهام ماندم و شب و فردایش آقای میرهاشمی آمد و گفت که الهه خانم یک سوال دارم. گفت؛ این دوست عزیز اجازه خواسته شماره تلفن شما را بگیرد.
من هم یاد این بچه بازیهای ۱۸سالگی افتادم و خندهام گرفت. گفتم برای چی؟ گفت ایشان گفته عجیب غریب بود که یک خانم در این دوره و زمانه اینقدر سیاسی بداند و اینقدر وارد باشد به مسائل.
میخواهد تبادل نظر کند و من گفتم بلامانع است. ما شب رفتیم خانه ایشان زنگ زد ما کی شما را ببینیم و من گفتم دارم میروم کرمان ماموریت، انشاالله برگشتم. گفت کی برمیگردید؟ گفتم سهشنبه. خلاصه تماس گرفت و گفت اگر اشکال نداره تشریف بیاورید اینجا من یادداشتهایم را نشان دهم که بدانید در چه زمینهای. گفتم خدایا من کجا برم؟ گفتم «ببینید، من بیام به دربان چی بگم؟ شما مجرد هستید.»
خندهاش گرفته بود، چون او سالها زندان بود و من در فرنگستان، ولی من مثل این عقبماندهها حرف میزدم. گفت «نگران نباشید من دوستی دارم در طبقه ۶ خانم و آقای دکتری هستند شما بگید دیدن ایشان آمدید. خجالت نکشید.» گفتم «من رویم نمیشود بگویم، میآیم پیش شما.»
خلاصه خانم آقای دکتر آمد پیشواز ما و یک چایی خوردیم. خانم دکتر رفت و من و ایشان ماندیم. این بیچاره رفت قهوه آورد و خیلی متمدن حرف زدیم و گفت من الان ۶ کتاب در دست دارم و دلم میخواهد یکی کمک باشد، چون من هر آن ممکن است برگردم (زندان)، چون بلاتکلیفم، حداقل یکی بتواند اینها را دنبال کند.
از همان روز اول که ایشان داستان زندگیاش را گفت همین جا هم نشسته بودیم من به ایشان ایمان آوردم. از لحظهای که در ۱۶ سالگی وارد دارالفنون (شد) آمد جزو جوانان نهضت مقاومت و بعد وارد دانشکده فنی شد و بعد آمد نهضت مقاومت ملی به نام دانش. بعد نیکسون آمد و آن نامه شکواییه نهضت را با شجاعت برد به او داد، نامه اعتراض را که همان موقع میتوانستند (به واسطه آن) اعدامش کنند.
بعد ۱۶ آذر چه اتفاقاتی افتاد که آن سه عزیز کشته شدند و اینها چه حالی داشتند و دهان من باز مانده بود، چون من اصلا آن دوران را ندیدم بودم و نبودم. اینقدر جذب این داستانها شده بودم که انگار خودم با تمام وجود آن صحنهها را داشتم تجربه میکردم.
این دیدارها چند بار پیش آمد و رفتیم منزل پدرم و منزل ما، ولی یک جوری شد که دیدم اینجوری نمیشود، چون من باید یا قطع کنم یا باید چیزی باشد که من راحتتر بتوانم بیرون بروم. چون بچههایم سنی نبودند که تشخیص بدهند مثلا- سن الان عاشق پدرشان هستند و عین اون عاشق امیرانتظام هستند و واقعا هم برایش سنگتمام در مراسمش گذاشتند. ولی آن موقع تصمیمگیری سخت بود. یک دفعه وسط کار بودیم که رفت قهوه درست کند. آمد و گفت با من ازدواج میکنید. من همینجور ماندم و گفتم نمیدانم. گفت من هر آن ممکن است اعدام شوم، زندگیام تیره و تار است.
هیچی هم ندارم و با همین بلوز شلواری که از زندان آمدم بیرون، ولی همیشه در حسرت یک پارتنری بودم در زندگیام که مثل خودم فکر کند، چون ازدواج اولم اصلا افتضاح بود، دنیای دیگری بود و من دنیای دیگری بودم و از همان ماه اول فهمیدیم چه اشتباهی بود. ولی این شانس را هیچوقت در زندگیام نداشتم. من هم گفتم نمیدانم.
بار دوم و سوم تا زنگ زد به پدرم و گفت. پدرم به من زنگ زد و دو ساعت حرف زدیم. گفت هر کسی آمد این وسط هر کدام را چیزی گفتی، این دیگر فردی شناختهشده، محترم و همسن من است. هیچکس نمیتواند در این باره حرفی بزند و به هر حال پناه بزرگی برای توست برای اینکه زن تنها دایم در این جامعه نمیتواند تنها باشد. شاید خدا این را دوست داشته و شاید تو را دوست داشته. گفتم بچهها را چه کنم؟ گفت با این مهربانی و خصوصیات این آدم بچهها عاشقش میشوند.
مطمئن باش اولش سخت خواهد بود، چون ممکن است پدرشان سم پاشی کند - که البته همینها هم بود-، ولی مقابله کن. همه اینها درست میشود. من هم گفتم اوکی، خیلی ساده یک روز با پدر و دوست صمیمیام رفتیم محضر ازدواج کردیم. بعد هرکدام رفتیم خانه خودمان، چون بچهها باید میفهمیدند. به بچهها گفتم و با واکنش تندشان مواجه شدم و سریع رفتند به پدرشان گفتند و او برایش انقدر عجیب بود که تلفن کرد به خواهرانش و به همه اعلام کرد و بلوایی در ساختمان ما به پا شد، ولی من دیگر این ازدواج را کرده بودم.
چند ماه طول کشید که بچهها با من آشتی کردند، ولی میآمدند- اینقدر مهربانی میکرد که نمیتوانستند از او ایراد بگیرند. تا زمانی که در یک مرحله، دخترم جایی قبول شد و عباس گفت بچهها را دو روز ببریم کیش یک جای تفریحی. پدرشان اجازه نداده بود که او را ببینند، ولی اینها یواشکی میدیدند. یکی از همکاران ما، ما را در کیش دید و رفت به پدرشان گفت. در نتیجه پدرشان با بچهها قهر کرد و بچهها پیش من ماندند و این برخورد خیلی تندی با آنها کرد.
بچهها ماندند و امیرانتظام هم از خدا خواسته، چون بچههایش را از کودکی ندیده بود. عاشق اینها بود و اینها هم همینطور. البته بعد درست شد. به عقب که برمیگردم زندگی خیلی سختی بود. چون او از صد در صد زندگیمان ۷۰ درصد در زندانها بود، چون ۷۷ ایشان برگشت از مصاحبه لاجوردی و تا ۸۲ و ۸۳ در زندان بود بعد که دیگر پایش داشت از کار میافتاد و اینها میترسیدند که اتفاقی در زندان برایش بیفتد که بگویند اینها باعث شدند، دیگر مرخصیها را دو هفته دو هفته تمدید کردند و بعد به یک ماه و شش ماه و بعد سال رسید.
ولی تا آخرین لحظه حیات، آزادیاش را ندادند، من آخرین بار که رفتم زندان برای تمدید مرخصی گفتم آخر دیگه الان. خود اون مسوول دادسرای اوین گفت اگر بگم که خود ما هم میخواهیم، ولی از بالا فشار زیاد است.
هیچوقت در پروسه آشنایی و زندگی احساس خطر نکردید؟
خیلی زیاد. قتلهای زنجیرهای که شروع شد ما جزو لیست بودیم. آقای بشیرتاش که الان در بلژیک هستند و خانمشان هم دریا صفایی. آن موقع خیلی ما خانه شادروان دکتر ورجاوند برای بحثهای پژوهشی و جامعهشناسی جمع میشدیم. آقای بشیرتاش گفت شما و مهندس جزو لیست هستید و این اتفاق برای ما افتاد، ولی عملی نشد.
یکی دوره زندان برای ملاقات میرفتم برای اینکه او را بیاورند سالن ملاقات سوار ماشینهای حمل گوشت میکردند. چهار، پنج نفر در آن جا میشدند. همین منجر به نامهای شد که برای خاتمی نوشت که من ببرم به دفترش بدهم که مگر گاو و گوسفند هستیم که با این ماشینها به اتاق ملاقات حمل میکنند. بعد از آن، (خاتمی) هیچوقت جواب مستقیم نمیداد، ولی عملا کاری میکرد و مثلا (آنجا) اتوبوس و مینیبوس گذاشتند.
یک بار سر فوت فروهرها در مسجد فخرالدوله همه در خیابان جمع شده بودیم و فکر میکنم پرستو داشت صحبت میکرد. من گوشهای ایستاده بودم و تقریبا بر خیابان بودم، دیدم یکی از جوانان حزب ملت ایران بیدلیل من را بغل کرد. بلند کرد و به آن طرف خیابان دواند. تعجب کردم و پرسیدم چرا این کار را کردی؟ گفت همانجایی که ایستاده بودی موتوری چیزی مثل اسید در آورد و میخواست بپاشد؛ و او مرا برد آن طرف خیابان یعنی سریع گذراند از این طرف به آن طرف خیابان که خانه پروانه فروهر بود.
مثلا چنین اتفاقاتی افتاد، میتوانست واقعا خطرناک باشد یا تلفنهای مشکوکی که به من میشد و ابراز دوستی میکردند و میگفتند میخواهیم کمکتان کنیم و کجا میتوانیم شما را ملاقات کنیم. من به همه میگفتم نه نیازی به کمک ندارم. دامهای اینطوری بود مثلا از خارج از کشور نمیگویم به ناحق زنگ زده بودند، ولی اینها هشدارهایی بود که همسرم داده بود.
مثلا زنگ میزدند الان ایرانیان خارج از ایران در فلان هتل نیویورک جمع شدند برای جمعآوری کمک برای زندانیان سیاسی، شما شماره بدهید میخواهیم برایتان کمک بفرستیم. من میگفتم هیچ کمکی نمیخواهم، چون شوهرم گفته بود اینها تله است که بگویند اینها از خارج کمک میگیرند. تلفن میزدند یک نماینده از امریکا میآید میخواهد شما را ببیند. میگفتم من آشنایی ندارم. دو نفر را قبول کردم که چقدر هم اشتباه کردم یکی برای دیدبان حقوق بشر بود الهه ایکس که او در هتل قرار گذاشت، چون برای دیدبان حقوق بشر بود و هیچ کاری هم برای ما نکرد، فقط برای اینکه خودش را نشان دهد و اصلا با اینها هم بود.
منتها از روی اشتباه من فکر میکردم باید هر جایی کیس امیرانتظام را مطرح کنم. او تنها کسی بود که من دیدم. باز میآمد مرخصی، همان موقع زنگ میزدند که سفیر فرانسه میخواهد شما را در خانه مهرشهر ببیند.
ایشان حواسش جمع بود و میگفت هر که میخواهد من را ببیند بیاید منزلم، من جایی نمیروم که نکند که الان ما میرویم سفارت فرانسه برچسب بچسبانند مثل اشتباه خانمی که رفت سفارت یونان. اصلا سفارت رفتن اشتباه است بدون هیچ دلیل بدی صرفا یک آدم سیاسی، پایش را داخل سفارت بگذارد، میتوانند یک داستان برایش درست کنند. اینها را به من توصیه کرد از این قبیل موارد برای من خیلی پیش آوردند.
چند مورد اتهام مختلف به آقای امیر انتظام وارد شد و در نهایت گویا هیچ کدام اثبات نشد.
اتهامات واقعا خندهدار بود. نمونه آن دیر نوشتن و داشتن یک دوست دختری به نام جسیکا. چیزهایی برایش ردیف کردند. من و وکلایش خودمان دسترسی به این اتهامات نداشتیم. چون در واقع هیچوقت حکم صادر شده، به دست امیرانتظام داده نشد که بگویم بر اساس این اتهام (بود) هرگز حکم را ندید، ولی وکیل ایشون به قدری علاقهمند به این فرد بود که بیش از ۹۰ سال داشت، ولی در برف هم به ملاقاتش میرفت.
او یک مجموعهای را جمعآوری کرد. من آن را به شما نشان میدهم. به حکم نهایی دست پیدا کرد که بر اساس چه اتهاماتی این حکم اعدام و بعد با یک درجه تخفیف، ابد به امیر انتظام داده شده که یک مورد از آنها هم ثابت نشد، چون محکمه پسند نبود.
در جریان آن هم هستید که ایشان سفیر بود و در یکی از سفرها به ایران آمد، دید شرایط خیلی فرق کرده. به دولت وقت پیشنهاد کرد که به عنوان لایحه، انحلال مجلس خبرگان را بدهید و به جای آن مجلس موسسان بیاید و از نو قانون اساسی را بررسی کند. هفده تا از ۲۱ وزیر امضا کردند؛ از آقای بازرگان گرفته تا تمام وزرا. ۴ نفر این لایحه را امضا نکردند، همه آنها هم شادروان هستند؛ دکتر یزدی، مهندس معینفر، آقای میناچی و آقای صباغیان که در قید حیات است.
این چهار نفر امضا نکردند و مهندس بازرگان با اطمینان اینکه این با رای اکثریت قاطع تصویب میشود، حتی به امیرانتظام گفت که تو، چون خیلی خودت هم وارد هستی به این قضیه و روابط عمومیات هم عالیه در فرصتی که ما در جلسه هستیم، خبرنگارها و کسانی که با آنها آشنا هستی را جمع کن تا بیایند در دفتر نخستوزیری و ما که بیرون میآییم این را اعلام کنیم تا گام بعدی به طرف تاسیس مجلس موسسان برویم. میگفت من همه این کارها را کردم، آمدم نشستیم که جلسه تمام شود. یک هو در اتاق باز شد آقای مهندس بازرگان رنگش سفید عین گچ از اتاق بیرون آمد.
گفت که امیر انتظام بیا اتاق من. رفت و (بازرگان) گفت با اولین پرواز برو، با اولین پرواز از ایران برو. برای اینکه به گوش قمیها رسوندن زنگ زدن و جانت در خطر است. امیرانتظام تمام این اتفاقات را در هواپیما مینویسد. تمام لحظات را. منتها وقتی دفعه بعد که با آن جعل امضای خرازی دستگیرش میکنند و میریزند داخل سفارت، تمام دفتر و همهچیز را میبرند، ولی خدا را شکر حافظهاش یاری میکرد.
همه اینها را گفت و کسی که به قم خبر داده بود یکی از همان افرادی بود که… حالا اصلا، چون من به چشمم ندیدم اسمی نمیبرم، ولی اینجور که شنیده شد یکی از همان افرادی بود که خبر داده بود و از اونجا تصمیم گرفتند که به امیر انتظام و دولت ملی ضربه بزنند، چون به عنوان یک پلکان از دولت مهندس بازرگان و اعتبار ملیون استفاده شد، دیگه ماموریتشون را انجام داده بودند و باید کنار میرفتند. باید به نحوی براندازی میشد دیگر که بگویند این دولت امریکایی است و جاسوس آنهم امیر انتظام است.
چرا امیر انتظام؟ چون امیر انتظام از لحاظ ژنوتیپ و فنوتیپ و از هر نوعی بهترین گزینه بود نه پیراهن روی شلوار بود و نه محاسن داشت، هر روز یه شکلی بود. سشوار کشیده و شیک و مرتب و ادکلنزده و گفتند این را ما بگیریم، سوسول اروپا و امریکا و درس خونده است دو تا چک بزنیم بریده. نفهمیدند که ۴۰ سال مقاومت است و همیشه میگفت من خوشحالم. من زندگیم را از دست دادم یا برای هدفم فدا کردم، اما خوشحالم این قرعه به نام ملیون افتاد.
اگر قدیمیترین زندانی سیاسی در این تاریخ اسمش برود یک فرد ملی مصدقی بوده، چریک نبوده و مبارزه مسلحانه نداشته. فکر میکردند ملیها خیلی سریع خاموش میشوند. این تمام پروژه بود. این را آقای نظری هم میتواند تایید کند، اگر با او صحبت کنید. طرف به ایشون گفته وقتی رفتیم و گفتیم ایشون هیچ گناهی ندارند آقای مقیسه… نه! دادستان اول انقلاب حالا او هم اسمش یادم میآید. به هر حال همه این افراد گفتند که ما میدانیم، ولی باید این گوشمالی بشود و این گوشمالی تاریخی انجام گرفت.
مقاومتی که در مورد آن صحبت کردید. به عنوان همسر او فکر میکنید که این مقاومت از کجا در وجود آقای امیر انتظام شکل گرفته، حالا جز اینکه سیاسی و تحصیلکرده و در واقع به نوعی دنیادیده بود.
نمیشود گفت، مگر اینکه جوهر وجود آدم باشد. در خود آدم باشد و عشق باشد. اصولا که آدم بسیار محکمی در تصمیمگیری و معروف به استقامت در مقابل ناحق بود. در هر مورد چیزی اگر ناحق بود برای آن میایستاد، ولی در مورد ایران اصلا عشقش ایران بود، عشق، تفکر و تنفس او ایران و مصدق بود. وقتی با عشق میروی به طرف چیزی سختی آن (آسان میشود).؛ و خیلی راحتتر میتوانی تحمل کنی. وقتی داشتیم عقد میکردیم قبل از اینکه خطبه عقد خوانده بشود، گفت قبل از اینکه به من آره بگویی چیزی باید به شما بگویم.
گفتم چی؟ گفت من قبل از شما یک خانوم دیگر را بیشتر دوست داشتم و همیشه دوست خواهم داشت این رو از حالا بدون. همینجوری ایستاده بودم، گفت ایران خانوم بر شما مقدمه و من این را پذیرفته بودم و عملا هم ثابت کرد. البته من همراهش بودم، ولی زنی نبودم بگویم مثلا دست از این کارهایت بردار، برویم دنبال زندگیمان و برویم گوشهای برای خودمان زندگی کنیم. تا آخرین لحظه گفت ایران. خب پای آنهم ماند خوشبختانه. من سر راهش قرار گرفتم. ممکن بود با یکی دیگر واقعا مجبور بشود، باز کنار بزند و به راه خود ادامه دهد.
بخشی هم فکر میکنم به خاطر گره خوردن با افرادی، چون مهندس بازرگان یا آقای مصدق بود…
تو وجودش بود. ببینید. چرا تو وجود من این بود؛ مثلا ۱۳.۱۲ سالگی مادر سلطنتطلب من به من تزریق کرد که ملی باشم یا سرم یک ذره بوی قورمهسبزی بدهد، یا پدرم که قاجارزاده بود. چیزی در وجود آدم میجوشد. ۱۶ سالگی در دارالفنون، عشق مصدق برای او شد یک چراغ راه که رفت در بخش دانشآموزان ملی. بعد رفت دانشکده فنی استادش چه کسی شد؟ مهندس بازرگان یا تمام اطرافیانش. همه این موارد مکمل شدند، ولی ابتدای راه عشقی در وجود او ایجاد شده بود.
درباره پدر و مادر آقای امیر انتظام آیا اطلاعاتی دارید؟
پدر و مادر امیر انتظام به شکل سنتی ازدواج کرده بودند. مادرش خانهدار بود. پدرش در کار فرش و در بازار بود. من دقیقا نمیدانم که شرکت فرشبافی داشت یا کارشناس بود یا چی؟ ولی میگفت پدرم، هر جا برای شناخت قدمت فرش و بافت و ریز بافتی و… بود، نظر کارشناسی داشت. مثل اینکه از بچگی در کار فرش بود. خیلی آدم معتبری بود، همیشه میگفت پدر من هم حس ملی داشت.
شاید (آن حس ملی) از پدرش بود با اینکه مثلا آن زمان تحصیلات آکادمیک نبود، ولی دفترچه شعرش که الان من دارم نشانگر آن احساس بود.. شاید ژنتیک هم بود، ولی من که ایشان را ندیدم. به گفته خود او دو فرزند داشتند که بعد از فرزند اول اصلا دکتر گفته بود که زایمان بعدی برای مادرشون خطرناک است. او بچه بود و نمیداند چرا؟ ولی بچه در اثر زردی یرقان فوت کرده بود. میگفت مادرش سالیان سال عزادار بود که شاید نمیتواند بچهدار شود، ولی نهایتا این ریسک را کرده بود که او دنیا آمد.
به دنیا که آمد دیگر نور چشم پدر مادر بود. میگفت از زور محبت و توجه گاهی اذیت میشدم و میدانستم جز من کسی نیست، ولی از اینکه تا این انداره باید مقید باشم که مادرم سر کوچه بایستد تا من دانشجو از دانشگاه بیام و نیم ساعت دیر نکنم؛ این موارد دیگر من را آزار میداد. تا زمانی که از ایران رفتند.
در امریکا به توصیه مهندس بازرگان اول به اکول پلی تکنیک فرانسه رفت که بتن بخواند. بعد رفت دانشگاه برکلی برای اینکه مهندسی محاسبات ساختمان را بگیرد که به او خبر میدهند مادرت دچار بیماری سرطان شده، خودت را برسان.» اگر اشتباه نکنم ۴۵ بوده؛ ۴۴ یا ۴۵ که او سریع به ایران میآید و خود را قبل از مرگ مادر میرساند. مادر فوت میکند البته و تا آخرین لحظه حیات پدر، در کنار او بود. فامیل آنها قبلا روافیان بود. در دانشگاه خیلی سر به سر امیر انتظام میگذاشتند.
از طرف دانشکده فنی برای کار معدن و کار پژوهشی رفته بود گویا آن گروه خیلی متدین بودند. زمان نامنویسی به عباس گفتند شما مسلمان نیستید و او گفته مسلمونم این هم شناسنامهام. میگویند نه. به پدرش میگوید این موضوع من را اذیت میکند نه اینه که از فامیلم ناراحت باشم، ولی این مشکلات را دارم. پدر میگوید اگر دوست داری من تعصبی ندارم، چون برادر دیگر هم فوت کرده هیچ معترضی به این قضیه نیست؛ بنابراین فامیل خود و پدر را عوض میکنند.
با امیر انتظام از دانشکده فنی بیرون میآید و به دانشگاهها و به فرانسه و امریکا میرود و تمام مدارک تحصیلی او به این نام است. مادر خانهدار بود منتها خیلی مذهبی نبودند، چون دخترخالههایش را دیده بودم. سنتی بودند، ولی نه خیلی. مادرشان محجبه با چادر نبود، حتی در عکسهای فرودگاه مهرآباد که امیرانتظام برای ادامه تحصیل میرفت، مادرشان با کت و دامن و روسری بود، خیلی معمولی.
افرادی در پرونده آقای امیر انتظام موثر بودند، حالا یا بازجوها و کسانی که در خارج از زندان، با او صحبت کردند یا به نوعی حلالیت طلبیدند آیا کسی بود که آقای امیر انتظام نبخشیده باشد یا کینه داشته یا همچنان ناراحت مانده باشد؟
کینهای که از این همه نامردمی در وجودش وجود داشت، هیچوقت پاک نشد. نه تنها نسبت به کسانی که از سوی حکومت ظلم کردند حتی بین همفکران خود. هیچوقت این را بیان نکرد. یک بار قبل از درگذشتش، دکتر صدر حاج سید جوادی فوت کرده بود و ما به منزل او رفته بودیم. خدا رحمت کند.
جزو کسانی بود که از اول، نسبت به امیرانتظام خیلی احساس حمایت، علاقه و باور داشت و حالت پدر و پسری بین آنها بود. دکتر صدر از نظر رده سنی هم دوره مهندس بازرگان بود. اولین و آخرین بار که من دیدم این انسان گلهاش را به زبان آورد، در جمع نهضت آزادی همانجا بود.
اولین و آخرین بار گفت من از شماها انتظار داشتم در دورانی که من را بیگناه بردند- به جز آقای مهندس بازرگان که تلاشش را در دادگاه و دفاع از من کرد- شما همه کنار نشستید یا شاید حتی بعضی از ته دل خوشحال بودید. چون حسادت میکردند که چرا امیرانتظام.. ملک خانم همیشه میگفت تا آخر - با اینکه امیر انتظام همیشه فوکول و آخرین مدل بود- بازرگان بیشتر از بقیه افرادی که متدین بودند به امیر انتظام اعتماد داشت. برای همین هم ما در یک خانه زندگی کردیم. به پاکی و درستی او اعتماد داشت تا کسانی که نمازخوان بودند، روزه میگرفتند و فلان میکردند.
جز آقای باقی یا آقای منتظری چه کسان دیگری به منزل شما آمدند؟
همه لطفشان را اعلام کردند نسبت به اینکه در گذشته اشتباه کردند؛ اکبر گنجی و همه اینها. آقای باقی… وقتی شادروان منتظری فوت کرد ما تلاش کردیم، برویم، ولی راهها را بسته بودند. شبی که میخواستند فردایش خاکسپاری انجام بگیرد ما میخواستیم برویم نه اینکه، چون به ما تلفن شد. چون امیر انتظام سال ۶۷در زندان شاهد اثرگذاری منتظری بود.
به چشمش دیده بود و نمیتوانست منکر شود. وقتی آقای منتظری نامه را نوشت و گفت که شما با این کارها تیم شاه را رو سفید میکنید، مامورانشان به زندان آمدند؛ درست است که به قیمت از بین رفتن مقام آقای منتظری تمام شد که قائممقام آقای خمینی بود، ولی عملا تغییراتی در زندان اوین حاصل شد. امیرانتظام میگفت که همیشه وقتی آدم قضاوت میکند نباید قضاوت برای کاری باشد که برای شخص خودش انجام شده است بلکه آنچه برای عموم اثرگذار بوده (مهم است) این موضوع بر امور عموم اثرگذار بود. برای این قضیه، منتظری برای شخص او کاری نکرد.
من پنیک اتک داشتم و امیر انتظام خیلی خوابهای شبش توام با کابوس بود و خودم وقتی زندان را تجربه کردم فهمیدم طبیعی است و یک مدت اختلال پیدا میکنید. حالا کسی که ۵۵۰ روز در زندان باشد، الان که هتل اوین است و ما به دکتر روانپزشکمان مراجعه کردیم. خیلی از افراد دیگر پیش این دکتر میرفتند، ایشان دکتر معتمد آقای منتظری بود و چندین بار به شوهر من گفت مهندس، آقای منتظری خیلی به شما سلام رساند، کاش یه سری به او بزنید. چند بار گفت که فرصت پیش نیامد تا ایشون فوت کرد. شبی که فردایش میخواستند او را دفن کنند آقای باقی زنگ زد.
من گوشی را برداشتم، گفت میشه با امیرانتظام (صحبت کنم). گفتم بله هست. بعد دیدم شوهرم میگوید که یعنی چی؟ من کیام که بخوام ایشون رو حلال بکنم؟ طرف چیزی گفت و امیرانتظام گفت نه قطعا شما بدونید، ما خاطره بسیار خوبی از او داریم و به قول معروف هیچ دلگیری وجود ندارد.
بعد معلوم شد که براساس اعتقادات دینی کسی که فردا میخواهد دفن شود اگر ظلمی در حق کسی شده باشد باید قبل از دفن حلالیت بطلبند. آقای باقی این کار را برای آقای منتظری درباره امیرانتظام انجام داد. فردای آن روز ما راه افتادیم برویم که دیدیم اصلا راهها بسته است. ولی خواهر و خانوم احمد آقا دیدن ما آمدند.
آقای اصغرزاده هم که صاحب اندیشه پویا بود یک بار تماس گرفت که میخواهد با خانومش به دیدن امیرانتظام بیاید. من که در را باز کردم، دیدم آقایی با ۲ متر قد و ۱ سبد گل پشت در است. گفتم آقای اصغرزاده ما اینجا دیوار نداریم، بخواهید از آن بالا بروید که گفت؛ خانم بذار ما داخل بیاییم بعد ما را خجالت بدهید. گفتم شوخی کردم، خوش آمدید.
آمد با روی خوش روبروی امیر انتظام نشست و بعد هم به صورت فرمالیته که ما در حق شما بدی کردیم، حالا بفرمایید برای جبران چه کاری میتوانیم انجام دهیم. برویم بگوییم؟ به کجا بگوییم؟ میخواست مثلا جبران کند. (امیرانتظام) گفت اینکه گذشته شما از این به بعد سعی کنید در مورد آدمها درست قضاوت کنید.
خانم امیر انتظام در رابطه با دیدار آقای امیر انتظام با آقای گیلانی در بیمارستان برای ما توضیح دهید که آنجا چه پیش آمد؟
یکی از دوستان خیلی صمیمی همسرم آقای دکتر شیخالاسلامزاده، در زمان حکومت سابق وزیر بهداری بود که دستگیر شده بود و حکم اعدام داشت و حالا به هر دلیلی خوشبختانه حکم در موردش اجرا نشده بود و بعد از سالها و زودتر از همسر من آزاد شد. گاهی باهم دیدار و گفتگو داشتیم که البته خیلی از ناگفتهها پیش او بود، ولی نمیدونم آیا کتاب کردن یا نه، ولی خاطرات مشترک داشتند. او کسالت داشت، طوریکه در بیمارستان برای مدتها بهطور پانسیون بستری بود. ما به دیدن او رفتیم و دیدیم که در اتاقشان نیستند.
نگران شدیم و از پرستار پرسیدیم آقای دکتر شیخ کجا هستند؟ گفتند که دکتر شیخ، با وجود مریضی باز هم دست از فعالیت نمیکشند و الان با پرستار رفت یک دور به طبقات و بخشها بزند. اگر چند دقیقهای صبر کنید، برمیگردند. ما در سرسرای طبقه نشسته بودیم که آمد. از دیدن او خیلی خوشحال بودیم.
او روی ویلچر بود و همسرم ایستاده با عصا. گفت که چه دنیا و روزگاریه؟ یه روز ما همه اون تو با هم بودیم. الان من اینجا رو ویلچر هستم و با یه بیماری که علاجی نخواهد داشت و تو که روزی چند ساعت تو زندان ورزش میکردی که سلامت بمونی الان با عصا داری راه میری. آقای گیلانی هم که سرنوشت ما رو اونجور تعیین کرد، الان توی آیسییو است و شرایط خوبی نداره.
به هر حال باهم صحبت کردیم و وقتی داشتیم سوار آسانسور میشدیم که برویم، همسرم گفت که چطوره من در نقش حقوق بشری خود و نه مبارز که به عنوان مطالبهگر، بریم از ایشون دیدن کنیم. مسوولان آیسییو که ما را میشناختند - با اینکه ساعت ملاقات نبود- در را روی ما باز کردند، اما همین که خواستیم وارد بشویم یکی از آقایان امنیتی جلو آمد و گفت که ساعت ملاقات نیست، برید و ساعت ملاقات بیایین. همسرم گفت: من بهطور اتفاقی کسالت ایشون رو از آقای دکتر شیخ شنیدم و، چون توی بیمارستان بودم، گفتم حالا مسالهای نیست.
تا آمدیم برگردیم نوه آقای گیلانی آمد و ما را شناخت، گفت: نه نه.. حتما بیاین تو. در را باز نگه داشت که ما بیاییم داخل و به ما لباس مخصوص وگان داد. پوشیدیم و رفتیم داخل. او هم در اتاق پرایوت نگهداری میشد و در حالت خواب و نیمه بیهوش بود. بلافاصله دکتر او آمد، یعنی انگار او را خبر کردند.
نوه دیگه آقای گیلانی هم که دکتر بود از راه رسید و آقای امنیتی هم بود. آقای دکتر گفت که شما برای ملاقات اومدی؟ همسرم گفت: بله من شنیدم که ایشون حال نداره، بالاخره ما هم سالها در کنار همدیگه بودیم. گفتم یه احوالی بپرسم. گفت: ایشون نیمهکما هستن و متوجه میشن.
همسرم گفت که شما سلام ما رو برسونید و بگید ما برای احوالپرسی اومدیم. گفت: نه ایشون نیمهکما هستن و میشنون چرا خودتون نمیگید؛ که شوهرم رفت کنارش، خم شد به سمت او - خیلی عکس تاریخی میشد- گفت آقای گیلانی من عباس امیر انتظام هستم، زندانی محکوم به اعدام و بعد ابد. شنیدم کسالت دارید، امیدوارم که کسالتتون برطرف بشه. من که زوم کرده بودم به صحنه و چهره آقای گیلانی را دیدم که چشم راستشون تکون خورد، یعنی فهمیدم این حرف را شنیده و تکانش داده.
گفتیم بیشتر از این نایستیم. نوه او ما را تا دم آسانسور برد و تشکر کرد. گفت که همیشه یکی از آرزوهام دیدن و ملاقات با شما بود. همسرم گفت: خب چرا عزیزم؟ در خونه ما رو به همه بازه. شما میتونین هر وقت دوست داشتین، تشریف بیارین. خداحافظی کردیم. بعد از مدتها به نحوی این خبر در فضای مجازی دیده شد و خیلی مورد تشویق و تقدیر بسیاری قرار گرفت که چقدر یک انسان میتواند بزرگوار و بخشنده باشد تا به دیدن کسی برود که به ناروا حکم اعدام برایش صادر کرده.
تنها خانمی که بسیار حمله شدیداللحنی به همسر من کرد، خانم شادی صدر بود که شما چطور به خودتون اجازه میدید به دیدن کسی برید که این همه قتلها، فجایع و اعدامها رو انجام داده. همسرم هم در جوابش نامه قشنگی نوشت که نامهاش در آرشیو کارهای ما هست.
نوشت که خانوم شادی صدر، دختر خوبم، شما جوانتر از آن هستید که بتوانید در زمان خود تشخیص صحیح بدهید، بلکه احساسی عمل میکنید من پیچش مو را میبینم و نمیخواهم روزی، چه در زمان حیاتم و چه در زمانی که نباشم به دلیل همین اعدامها و همین کشتارها، حمام خون در ایران جاری بشود. نباید فراموش کرد، ولی باید بخشید و بخشندگی را یاد داد.
در چنین مضمونی به خانوم صدر جواب داد. ولی او تنها کسی بود که خیلی شدیداللحن و تا حدی گستاخانه البته امیرانتظام را مورد انتقاد قرار داد. بقیه ایمیلهایی که برای ما آمد همه اینکه، چه کاری شما کردید. مگر میشود؟ از این کارها باز زیاد کردیم.
در رابطه با موارد اتهامی که در واقع مطرح شده بود در دادگاه آقای امیرانتظام توضیح دهید؟
حکم که صادر شد بر اساس اتهامات وارده، هرگز به دست شوهر من داده نشد که این حکم را امضا کند به این معنی که بگوید وصول شد یا به رویت رسید. برای همین میگوید من هیچوقت آن حکم را ندیدم و قبول ندارم. ولی یکی از وکلایی که زحماتشون، عشقشون به ایران عشقشون به پایبندی امیرانتظام را نمیتوانم فراموش کنم آقای علی اکبر بهمنش بود -روانشاد- که قبل از همسرم به رحمت خدا رفت.
او به بیگناهی امیر انتظام و بیدادگاهی دادگاههاش باور داشت، تلاش بسیاری کرد که از مفاد این اتهامات و مکاتباتی که رد و بدل شد و اصلا جو دادگاه دفاعیات امیر انتظام تا آنجا که برایش با آن سن بالا مقدور بود، مطالبی جمع کند و او در ۲ جلد کتاب، با دست خط خود - حتی توان اینکه با لپتاپ و اینا (باشد را نداشت) و در هر حال به نسل آنها نمیخورد- نوشت که من میتوانم به یاد او و زحمات او به چند مورد از این اتهامات از کتابش اشاره کنم.
اول مطلب را برای شما میخوانم. مشخصات متهم، نام: عباس. نام خانوادگی: امیر انتظام. نام پدر: یعقوب شماره شناسنامه: ۴۹۴ صادره از: تهران ایرانی. مسلمان ۴۱ساله متولد ۱۳۱۱ در تهران، متاهل دارای سه فرزند. دارای مهندسی از امریکا. بازداشت در تاریخ ۲۸ آذر ماه ۵۸ موارد اتهامی: توطئه و تماسهای پی در پی و مکرر در حد بسیار گسترده و صمیمی با عوامل امریکایی و جاسوسان حرفهای سیایای در جهت به سازش کشاندن خط اصیل انقلاب و ارایه اطلاعات و بعضی نقطهضعفهای انقلاب اسلامی و حکومت نوپای آن به عوامل دشمن.
فکر کنید برای یک آدم میهندوست و میهنپرست، هیچ اتهامی سنگینتر از این نیست که بگویند وطنفروشی و جاسوسی کردی. فکر کنم اون انرژی که پیدا کرد که ۴۰ سال بهطور زندانی ماند فقط برای اثبات این بود که من یه جاسوس نیستم و ایراندوست هستم وگرنه بارها و بارها براش فرصتها پیش اومد، گذرنامه گرفت رفت خارج از کشور. مثلا برود آخرین سالهای زندگی را در کنار فرزندانش باشد. همه این موارد پیش آمد، ولی نپذیرفت.
از روز اول گفت راه من تا بهشت زهرا همین است. دومین اتهام: اعلام مخالفت با اساس و محور اصلی انقلاب بدین بیان که نگرانی خود را از نفوذ مذهب در سیاست برای عناصر دشمن اعلام میدارد که به تعبیری دقیقتر خود نوعی محاربه با ایدئولوژی اسلام و قرآن است. او هیچوقت با ایدئولوژی اسلام و قرآن به ستیز بر نخاست. فقط از اینکه قرار بود آزادی و استقلال در ایران حاکم بشود و شرایط را میدید.
پیشنهاد لایحه انحلال مجلس خبرگان را به دولت وقت داد که ۲۱ وزارتخانه بود و ۲۱ وزیر که از میان آنها ۱۷ وزیر امضا کردند؛ که قرار بود برود در دولت که اگر تصویب شد به عنوان اینکه مجلس خبرگان منحل شود و مجلس موسسان برای بازسازی و بازنگری قانون اساسی تاسیس شود. این پیشنهاد را کرد. اصلا مبارزه با اسلام و ایدئولوژی و دین نبود. برای اینکه روشنگر راهی شود که به دموکراسی و حاکمیت ملی و آنچه ملت برای آن به پا خاستند و خون دادند منجر شود و این اتهام را به او بستند.
سه. زمینهسازی و به مکاری عوامل دشمن سرسخت و امریکای جهانخوار جهت از بین بردن نهادهای انقلابی و به تعبیری متهم به تشکیلات موازی با دولت. با دولت، کدام قدرت با کدام به اصطلاح برنامهریزی با عوامل امریکای جهانخوار بکند. میدانید دیگه اول خیلی سنگین و غمانگیز و تاسفبار است، ولی حالا که سالها از آن گذشته، آدم فقط میتواند تاسف داشته باشد و حتی لبخند تلخ بزند به قدری که بیپایه و بیاساس است.
این ۳ تا نمونهاش بود که اگر بخواهم همه را بخوانم زیاد است. ولی اصلیش این بود که جاسوس بوده و برای براندازی نظام و ایدئولوژی اسلام با عوامل امریکا همکاری میکرده است که همه بعد از گذشت ۳۷ -۸ سال با حضور بازپرس پرونده، در منزل ما اعتراف کردند که تمام پروندهها را بررسی کردیم، هیچ نشانه و دلیلی که نشانگر جاسوس بودن او باشد را پیدا نکردیم. ما آنچه باید را در گزارش چند صفحهای به مقامات بالاتر دادیم، ولی فشار آنقدر زیاد بود که نتوانستیم مسیر حکم را تغییر بدیم.
در رابطه با بازجوها هم که صحبت کردیم، بحثی بود درباره آقای عبدی -که البته هیچوقت قبول نکردند که بازجوی ایشان بودن- زمانی که به عنوان جاسوس دستگیر شدند. آقای امیرانتظام چه واکنشی به این اتفاق داشت؟
اصلا خوشحال نبود. خودتان میدانید که شبکههای خبری به هرحال منتظر سوژهها هستند یا اصلا رسالتشان این مساله است. رفتن آقای عبدی به ملاقات با یکی از گروگانها، سر و صدای زیادی به ضرر آقای عبدی در داخل ایجاد کرد. بیبیسی با منزل تماس گرفت. همسرم مرخصی بود، فکر میکنم یا زمانی بود در فاصله ۲ زندان. پرسیدند که چه احساسی میکنید، کسی که شما را به این اتهام محکوم کرد الان در مظان همین اتهام قرار گرفته.
همسرم گفت بسیار متاسفم. خبرنگار مانده بود گفت، متاسفید؟ گفت: بله. ایشون برای یه کار پژوهشی رفت فرانسه و هیچ نشانه و علایمی از اینکه برای یک امر جاسوسی یا امری که خلاف مصالح باشد رفته است، نیست. چرا باید چنین اتهامی به او زده شود. این را صراحتا بیان کردن که منجر به بیانیه بسیار قشنگی شد که فراموش نمیکنیم؛ آقای مسعود بهنود، بلافاصله چاپ کرد. اگر شماها با آن برخورد کرده باشید و این در اینجا هم چاپ شده.
آن زمان آقای بهنود لندن بود، نوشت که فرق بین ۲ عباس. اگر به یاد داشته باشید که یکی دیگری را به ناروا متهم میکند و یکی که میرود امریکاییها را ببیند دیگری میگوید این یک کار علمی تحقیقی پژوهشی بوده و هیچ دلیلی ندارد که برچسب جاسوسی و خیانت به آن بچسبانیم.
خودتان هم سابقه بازداشت زندان داشتید، در این باره توضیح بدهید؟
من از زمانی که دست به دست امیر انتظام دادم به عنوان همسر فقط و یک شریک زندگی که با او شریک سیاسی شدم. به هر حال رشتهام سیاست بود و عاشق این بودم که قدمی برای میهنم بردارم و در کنار کسی قرار گرفتم که از دوران جوانی برای من سمبل بیگناهی و وطندوستی بود.
همه اینها در واقع، کار دست روزگار است. همان لحظه، تصمیم گرفتم که صدای امیر انتظام باشم و تمام تنهاییهایی که برای ۱۹.۱۸ سال - چه از طرف حکومت که نارواییهایی دیدن، چه از طرف دوستان و همفکران و همیاران خود چه اونهایی که به لحاظ نگرانی از حاکمیت، بیاعتنا از کنار او گذشتن و چه آنهایی که از روی تنگنظری و خدایی نکرده حس رقابت و حسادت، حالا حرفایی که زده میشود؛ ولی او نیاز داشت به مقداری حمایت از طرف دوستانش، شماری چند بودند و خیلی معدود کنارش ماندند- تصمیم گرفتم جای خالی را پر کنم.
در نتیجه از لحظهای که در کنار او قرار گرفتم، در تمام مصاحبهها و در تمام نوشتهها و در تمام ساعاتی که با هم تبادل نظر و تصمیمگیری میکردیم و میخواستند مطلبی تهیه کنند با من مشورت میکردند و من پا به پای او در کنارش بودم. اصلا کاری کردند که عدهای فکر کردن اصلا امیر انتظام کجاست؟ شاید نیست و خدای نکرده، اصلا اعدامش کردند. هیچ صدا و هیچ رسانهای.
سکوت مرگباری در مورد این انسان بود و من سعی کردم او را آرام آرام به اجتماع بیاورم. به همین دلیل باهم فکر میکردیم و باهم مینوشتیم. وقتی مساله آقای لاجوردی پیش آمد او به زندان رفت، من از همان لحظه اول فعالیتم را شروع کردم و هر دقیقه جلوی در زندان بودم؛ هر دقیقه جلوی دادگاه انقلاب بودم.
هر دقیقه مصاحبههایی که او انجام میداد را دیگر من انجام میدادم؛ بیبی سی یا با آقای مهری که اینها میرفت روی صدای اسراییل، بقیه هم پخش میکردند. به هر حال از هر امکانی استفاده میکردم که در دفاع و حقانیت از او صحبت کنم. با توانی که بالقوه داشتم و با علمی که در واقع آموخته بودم، فرصتی پیدا شد که حداکثر استفاده را از آن کردم. آقایان وزارت اطلاعات و امنیت؛ توان من و هم فعالیتهای من را میدیدند.
چند بار هم هشدار داد که شما آنقدر ننویسید و صحبت نکنین. گفتم من به دنبال حق بودم، من صدای امیرانتظام هستم و اصلا تو بحث دیگهای وارد نمیشم. خیلی مجادله با عباس عبدی تو روزنامهها داشتیم. خیلی. یه جایی ایشون یه ذره هم ناراحت شده بود که چرا… در حالی که من به دنبال پاسخ از ایشان بودم.
درباره زندانتان میگفتید.
جوانها دور من جمع شده بودند. متاسفانه وقتی میبینند کسی مطرح شده و توان دارد به جای تشویق و حمایت برای او زیر پا میگیرند که زمین بخورد. با بیبیسی انگلیسی مصاحبه میکردم و با حقوق بشریها انگلیسی صحبت میکردم، با همه جا و بالاخره مطرح بودم. راهپیماییها را میرفتم. هر روز از سر کار جلوی دانشکده میرفتم و پیاده تا فاطمی میآمدم.
از نظر مالی هم برای بچههایی که در داخل دانشگاه متحصن بودند یکی از جوانان عضو حزب ملت ایران کمک مالی جمع میکرد که مثلا تن و لوبیا و این موارد خریداری میشد. به هر حال اول هشدار دادند، ولی یک روز به محل کارم آمدند و گفتند بیسر و صدا تشریف بیارید ما به شما گفتیم، ولی گوش نکردید.
همسرم نمیدانست کجا هستم. پدر هم که نمیدانست. منتها همسرم در زندان که به پدرم زنگ میزد، میگفت خدا کند او را به اوین آورده باشند. پدر من از این حرف دیوانه میشد که؛ چرا میگی کاش او را به اوین آورده باشند. میگفت آخه اینجا در مقابل مکانهای دیگه باز خیلی بهتره، هتل اوینه.
در طول آن مدت چند بار اجازه صحبت تلفنی با پدرم را دادند. بعد گفتند یک بار هم ملاقات میدهیم. چه کسی را میخواهی ببینی. گفتم؛ نمیخوام بچههام یا پدرم تو این شرایط من رو ببینن. فقط همسرم. گفت: شوخیتون گرفته. گفتم: نه شما پرسیدی کیو میخوام ببینم. گفتم همسرم.
گفت خانوم برو برو برو تو بندت. ولی یک هفته بعد زنگ زدند که ما به شما این ارفاق را کردیم، بیایید پایین همسرتان را از اوین میآوریم. (در این ملاقات) او با لباس زندان، منم با لباس زندان با همدیگر نشستیم. فقط سر من داد میزد که چه بلایی سرت آوردند که اینقدر لاغر شدی. گفتم: باور کن بازجویی سنگینه.
واقعا هم کار فیزیکی و این مسائل نبود، فقط بازجویی سنگین بود. صرف انفرادی، خود اثرگذاری دیگری دارد، روزی یازده -دوازده ساعت بازجویی بود. بعد هم دیگر مهر ماه بود که آزاد شدم. از من ضمانت گرفتند که با شبکههای خبری مصاحبه نکنم، در روزنامهها قلم نزنم و به این شرط میگذارن، چون شوهرم تب و لرز شدیدی کرده بود و در زندان حالت نیمهکما بود، اجازه مرخصی برای بردن دکتر دادند و مشروط کردند به اینکه من تضمین بدهم که این سکوت را تا الان رعایت کردم.
زندگی با آقای امیر انتظام چقدر شما را تغییر داد و چه تاثیری روی شما گذاشت؟
تاثیرات خیلی مثبتی با تمام سختیهایی که داشتیم. ما ۷۰ درصد زمان را در بیمارستانها و زندانها و دادگاههای انقلاب گذراندیم، اما وقتی باهم بودیم رفاقتی و صمیمانه زندگی کردیم. من همراه سیاسی و فکریش بودم، چیزی که سالها از آن محروم بود و میگفت که در آن ۳.۲۲ سال به دست آوردم. میگفت این بزرگترین پاداش من در ازای کارهایی است که برای پدرم کردم؛ پدرم همیشه میگفت که انشاالله عاقبت به خیر بشی، نمیفهمیدم معنی عاقبت به خیری چیست.
خیلی چیزها آموختم که انقدر دردهای بزرگ، در زندگی وجود دارد که دردهای کوچیک را برای خودمان بزرگ کردیم، اینها دیگر خندهدار است. منی که در دنیای فانتزی ویترینی لالالند غربی، بزرگ شده بودم و ایشون که نماد مد و شیکی و اینا بود، میتونستم با او در عین حال با یک لباس ماهها سر کنم با تکه نان زندگی کنم و با هم خوشحال باشیم. جز این تجربه (چیزی) نمیتوانست به من کمک کند تا از خیلی چیزها عبور کنم. الان خیلی مسائل که برای دیگران یک فکر است که من چرا چیزی که بغلدستیام دارد را ندارم و (بابت آن) اذیت میشود و تا صبح نمیخوابد؛ برای من دیگه خندهدار است.
فقط دلم میخواهد مثل آن انسان بتونم زندگی کنم، همیشه حق و عدالت را در نظر بگیرم. همیشه برای آشتی با انسانها برای صلح و قفل شدن کینهها (زندگی کنم) در میان جامعه و با تمام اقشار مختلفی در تماسم در حالی که طبیعتا فقط باید با یک عده خاص (در ارتباط) باشم، ولی افتخار میکنم که از ضعیفترین اقشار اجتماع، صمیمیترین کسان من هستند تا افرادی که طبیعتا هم تیپ هم بزرگ شدیم. همه اینها و استقامت را در کنار آن مرد بزرگ آموختم. آموختم در حدی جلو بروم که باری را تحمل کنم و باری رو قبول کنم که شانههایم تحملش را دارد.
چقدر هم سرنوشت آقای امیر انتظام عجیب و تلخ است و این تلخی به نوعی همیشه من را به یاد سرنوشت آقای مصدق میاندازد؛ جالب است که او هم یه رابطه ذهنی عاطفی با ایشان داشتند. آیا آقای امیرانتظام به این موضوع و شباهت سرنوشتشان با آقای مصدق اشاره داشتند؟
به اشاره نیاز نبود، الگویش مصدق بود. مصدق برای ما فقط یک نام نبود. راه ما مصدق بود. مصدق یک تفکر بود. او خیلی زودتر از من پی برد و شاید ۱۴-۱۳ سالگی و این مثل نفسی است که ما میکشیم.
خاطره خاصی هم در ارتباط با آقای مصدق داشتند که همیشه درباره آن صحبت کنند؟
به هر حال یک نسل فاصله داشتند. تنها خاطره او این بود که میگفت تلاش کردیم و تنها باری که موفق شدیم برای دیدن او به احمدآباد برویم، همانجا دستگیر شدیم. میگفت پس از شبهایی که من در تخیل دیدار دکتر مصدق و گرفتن دست او بودم مثل آب سرد بود. این برای من خیلی جالب است.
آخرین چهارده اسفندی (اسفند ۹۶) که امیر انتظام در تیر سال بعدش فوت کرد (در ۲۱ تیر ۹۷) - ما هر سال به هر شکلی به طرف احمدآباد میرفتیم، ولی در این چند سال اخیر راه ورود به ده مسدود میشد- گفتند که اجازه ورود ندارید. همسرم روی ویلچر بود و میگفت من چقدر دلم میخواهد به احمدآباد بروم. گفتم نمیشود چهارده اسفند است و نگذاشتند. گفت: خب بریم؛ نهایتا گشتی بزنیم شاید گذاشتند.
گفتم یعنی الان میخواهی بروی؟ گفت آره تو با من میای. گفتم: نه برید چرخی بزنید، شد شد اگر هم نشد هوایی بخورید، من هم بروم به کارهایم برسم. اصلا باورم نمیشد. (او به همراه پرستارش) میروند احمدآباد و روستاییان و سرایدارهای آنجا او را میشناسند. او را از در پشتی راه میدهند و این عکس را که میبینید آخرین ملاقات امیرانتظام با مصدق در تنهایی است. اصلا یک اتفاق باور نکردنی بود، وقتی برگشتند و گفت که رفتم احمد آباد و با مصدق دیدار کردم، باورم نمیشد. پرستارمان این عکس را گرفته بود و تیر چند ماه بعد امیرانتظام رفت.
این دیدار صورت گرفت و یه چیز غیر ممکن بود. ولی هم داخل قلعهایها و هم بیرونیها کمک کردند و به داخل رفت. برای این پرستار چقدر جالب بود، رفته بود که از همه اتاقها هم دیدن کرده بود. عباس جون هم گفته بود فقط من رو بذار کنارش میخوام در تنهایی با او باشم.