تا آش سال آینده، یا حسین
از سالهای کودکی، شب اربعین در خانه ما تا سحر پر از سر و صدای دیگ، ملاقه و ظرف و ظروف بود و بوی سیر داغ، نعنا داغ و پیاز داغ نه تنها در خانه کوچک ما که تا چند خانه این طرف و آن طرفتر هم استشمام میشد.
یادش بهخیر؛ آن حیاط آجر فرشی با حوض کوچک و بوی خوش آبپاشی حیاط که عطر زندگی داشت و دیگی که از یک قابلمه کوچک شروع شد و با بزرگ شدن من، بزرگتر و دست آخر تبدیل به چند دیگ شد.
زنان همسایه از شب اربعین تا غروب و از مراسم پخت آش تا شستشوی ظرفها، مهمان دایمی خانه کوچک ما بودند.
۱. خدا رحمت کند رفتگان همه شما را، مادرم میگفت بچههایش یا موقع به دنیا آمدن و یا در کودکی به رحمت خدا میرفتند. این آش را نذر کرده بود تا بچه بعدی او زنده بماند و من هنوز زندهام و تا زندهام این آش را به یاد مادرم خواهم پخت.
۲. اوایل دهه هفتاد، خانه محقر ما تبدیل شد به بخشی از ستون پلهای روی اتوبان نواب که این پل بخشی از قلعهمرغی و جوادیه را در زیر خود دفن کرد و خانه ما شد ستونی از یک پل. هنوز هم وقتی به محله قدیمی میروم به ستونی که روی خانه کودکیهای پر از خاطره و سرشار از آرزوهای ما بنا شده نگاه میکنم یاد شعر شادروان گلسرخی میافتم:
«باید جوادیه بر پل بنا شود
پل
این شانههای ما
باید که رنج را بشناسیم...»
آخر محله ما ناخودآگاه مظهر مبارزه طبقاتی شده بود و جریان روشنفکری دهه سی و چهل و پنجاه نوعی نگاه احترامآمیز به این محله داشت. پس از تخریب خانه، با پول کمی که شهرداری به ما داد، به همراه پس انداز سالها زحمت کشی، کار کردن و وامهای متعددی که گرفتم با این نیت که پدر و مادرم را در کنار خود داشته باشم، خانهای ساخته شد. و این چنین ما دچار بی محلهگی هم شدیم....
بی محلهگی یکی از مسایل اجتماعی امروز و به ویژه برای نسل ما است. در روند گذر زمان، به نوعی دچار از جا کندگی شدیم. ما که عادت داشتیم در کوچههای باریک بدویم و بازی کنیم، از پشت بامها بالا برویم و بخشی از زندگی و حیات اجتماعی ما با محله تعریف میشد، بیمحله بودن هنوز هم دلگیر کننده است. در فرایند مدرنیزاسیون اولیه و با آغاز مهاجرت به شهرها، مهاجرین به نوعی در تداوم زندگی روستایی خود در محلهها با ارتباط چهره به چهره و رفتو آمدهایی تحت عنوان شب نشینی زندگی اجتماعی داشتند. با تداوم مدرانیزسیون، آپارتماننشینی رواج یافت و بر اساس منطق اقتصادی، بخشی از محلهها تخریب و ساختمانهای بلند مرتبه شکل گرفتند. بچههای نسلهای جدید تجربه هممحلی را کمتر حس میکنند که چگونه بچه محلها در شادی و غم هم شریک بوده و برای هم «کت» درمیآوردند.
(کت درآوردن اصطلاحی است در حمایت بچهمحلها از همدیگر در نزاع و زود و خوردهای محله ای با محله دیگر)
۳. باز هم خدا رفتگان همه را رحمت کند، پس از آسمانی شدن مادرم، نرگس (همسر فقیدم) به این سنت ادامه داد و هر ساله این آش را میپخت و حالا در فقدان او، سالهاست که من، در بیمحلهگی، این دیگها را به دوش میکشم و هر بار در جایی این دیگها را برپا میکنم و آش را میپزم. ده سالی است که زیر دیگها را در مراکز بچههای بیپناه روشن میکنم.
۴. ساعت ۱۰ رشتهها را به دیگی که از سر صبح میجوشید اضافه کردیم و ساعت ۱۱.۳۰ آش رشتهای که بیش از شش دهه است که به رسم مادرم میجوشد، کشیدم. بچههای کمتوان این مرکز که با صندلیهای چرخدار خود در کنار دیگ حضور داشتند، برایم باعث دلخوشی و دلگرمی بودند. با هر ظرفی که میکشیدم، سالهای کودکی را مرور میکردم و با روضه آرامی که در گوشم نجوایی غمگین داشت، عزاداریهایی که در محله جوادیه شکل می گرفت و شوقی که برای رسیدن محرم و برپا کردن تکیهها داشتیم در ذهنم تداعی میشد. به خاطر دارم از یک هفته مانده به محرم نذورات محله جمع آوری میشد. چقدر همه چیز باصفا بود. برخی به اندازه نصف کاسه برنج، قند، چای، حبوبات، پیاز و سبزی کمک میکردند. زمزمه می کردیم که:
محرم آمد و عیدم عزا شد
حسینم وارد کربو بلا شد
۵. کم کم به آخر دیگ نزدیک شدهام. مرور میکنم که چگونه اسلام طبیعی و به تعبیری اسلام کودکیهایمان به مرور، به شکلی غیر طبیعی دستکاری شده است.
در کنار هیاتهای کوچک، هیاتهایی بزرگ به نامهای مختلف از جمله رزمندگان ساخته شدند. عاشقانههای طبیعی و عارفانهها را برخی به سمت مناسکی پر زرق و برق کشاندند. برخی از نوحه خوانهای محله ما، کارگرانی بودند که با خستگی از کار روزانه، با عشق و ارادتی خالصانه به هیات میآمدند و میخواندند. برخی دیگر از نوحهخوانها، کاسبهای محله و برخی از بچههای خوشصدای دبیرستانی بودند که صدایشان در محرم طنینی آشنا در محلهها داشت. از آن نوحهخوانها رسیدهایم به ستاره مداح و سلبریتیهای مداحی!!! گرانقیمت...
در اسلام کودکی و هیاتهای کودکی، یاد حسین (ع) بود، یاد زینب(س) ، عباس(ع) و رقیه(س) و ....
که رفته رفته تبدیل شدند به ذکرهای سیاسی و مداحی بر علیه این و آن از برجام گرفته تا استفاده ابزاری برای انتخابات و ....
دیگر چیزی در دیگ باقی نمانده است و میبینم که دیگر آشی برای خوردن خودم هم نیست.
با جمع و جور کردن بساط آش، در اندیشه پختن آش سال دیگر هستم.
یا حسین